چند روز است که در ذهنم داستان خانوادهای در رفت و آمد است، مختصات زمانی داستان حدود هفتاد سال پیش در تهران است. داستان زن و مردی است که چندسال است ازدواج کردهاند و بچه دار نشدهاند، اسم مرد جانعلی است ، در مورد شغل مرد انتخابهای زیادی دارم، شاگرد عطاری، شاگرد فرش فروشی، گارسون رستوران، شاگرد میراب که آب حوض هم میکشد، فرش هم میشورد، برف هم پارو میکند، کارگر صابون پزی و باغبون، یا اصلا نوکر! دقیق نمیدانم مرد چه شغلی دارد؟ اما دوستی دارد که او شاگرد عطاری است، مرد خالهای زیادی دارد، خصوصا صورتش، به همین دلیل در میان دوستانش به "علی پلنگ" (آن موقع اینستاگرام نبود پس به طریق اولی پلنگهایش نیز وجود نداشتند) معروف است، زن داستان اسمش پروانه است، پروانه لب حوض به دنیا آمده است و در حین به دنیا آمدنش چشم مادرش زهرا سلطان به یک پروانه افتاده است و بعد از حدود دو ماه دعوا با شوهرش و قوم و خویش، بالاخره اسم پروانه، پروانه میشود، اگر به خواست من باشد پروانه هم باید سر کار برود، شاگرد خیاطی، اوستا سرحمومی، یا حتی کلفت باشد، من بر این باورم که کلید حل بسیاری از مسائل جوامع انسانی، شغل است، اگر اعضای یک جامعه شغلِ تقریبا مناسبی داشته باشند، اوضاع جامعه از لحاظ اقتصادی و اجتماعی خوب است، حتی اگر آن شغل کیش کردن آب باشد، برگردم به داستان پروانه و علی پلنگ، در هر حال به نظرم بهتر است پروانه، شاگرد اوستا سر حمومی باشد که هم پولی دربیارد و هم بیکار و بی عار نباشد و نقشی هم در توسعهی اقتصادی جامعه داشته باشد، در هر حال این زن و شوهر با این پیشینه، در حالی که روز را شب میکنند و میگذرانند، با تغییری مواجه میشوند؛ آن هم باردار شدن پروانه است، اولین کسی هم که فهمید کلثوم خانم، دلاک طراز اول و بدخواه حمام بود، که به هیچ وجه آبش با پروانه در یک جو نمیرفت، شاکی بود که چرا پروانه برای مشتریهای او داروی نظافت و حنا میگذارد، یا روزی که حمام را قرق میکنند، پروانه خودش را به مشتریهای پولدار میچسباند و برایشان تنگ تنگ شربت میآورد،پروانه تبریک کلثوم را به طعنه گرفت و بغض کرد و در دلش گفت، باز من شوهر کردم، کلثوم چی که از بس زشت است مرد زن مرده هم به سراغش نمیآید، از بدجنسیاش خوشحال شد و نیشخندی زد و طعنهی کلثوم را فراموش کرد.
اما با گذر زمان، طعنهی کلثوم به واقعیت تبدیل شد و گویا پروانه واقعا حامله بود. در این میان علی پلنگ از همه خوشحالتر بود اما گاهی هم میترسید او به پروانه نگفته بود یک شب که مست و پاتیل پای بساط عرق خوری با دوستش که شاگرد عطاری بود نشسته بود، راز دلش را به دوستش گفته بود که مشکل او هست که بچه دار نمیشود اینکه در آن زمان پلنگ از کجا این رو متوجه شده بود را من هم نمیدانم، کلا پلنگ از این مردهایی هست که زیاد حرف نمیزد و به زور باید حرف از دهانش کشید، طوری که وقتی در مهمانی او را ببینی فکر میکنی لال است و پروانه طفلک با یک شوهر لال چه میکند؟ مامان به من میگوید تو به بابات رفتی، حرف رو به زور باید از دهنت بیرون آورد، در حالی که به نظرم خودم من خیلی هم حراف هستم و اگر مخاطب پایه باشد میتوانم ساعتها حرف بزنم و آسمون و ریسمون ببافم، برگردیم به قصه،دوستش هم در عالم رفاقت، علفی به او میدهد و میگوید این را هر روز، بجوشان و بخور، مشکل حل میشود، اما احتمال چندقلوزایی زنت هم هست، پولهایت را جمع کن که یهو باید خرج دو بچه را بدهی، پلنگ خیلی حرف دوستش را جدی نمیگیرد، دوستش در قبال علفی که به او میدهد؛ پولی نمیگیرد، فقط به پلنگ اصرار میکند که در این مورد با احدی حرف نزند و درمان را رها نکند و تا حصول نتیجه ادامه دهد، حدود سه سال پلنگ آبِ علف را میخورد.
دوستِ شاگردِ عطار پلنگ، احساس ابوعلی سینایی داشته است و فکر میکرده حرام شده است، اوستایش او را خیلی آدم حساب نمیکند و کارهای بیخود و پادویی به او میدهد، او که من بعد به او سینا میگوییم، برای مبارزه با حس هیچ آدمی نشدی درونش،خودش دست به کار میشود و در غیاب اوستایش،دست به ترکیب داروها میزند و داروهای ترکیبی خود را به خورد خلق الله میدهد،دارویی هم که به پلنگ داده دست ساز خودش است و در واقع از پلنگ به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کرده است و منتظر است که روی پلنگ جواب بگیرد تا ترکیبش را به تولید انبوه برساند و بر سر هر کوی و برزنی تبلیغ دارویش را بکند، از شما چه پنهان نقشههایی هم برای تولید انبوهش دارد اگر بپرسید چه نقشههایی من هم دقیق نمیدانم، احتمالا به دنبال توسعه کسب و کار و تبدیل استارت آپش به شرکت دانش بنیان است که مالیات هم ندهد ببخشید از مختصات زمانی داستان بیرون زدم.
یک روز که هنوز مانده تا پروانه نه ماهش شود، پروانه در حمام میزاید، آن هم نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، بلکه چهارتا! همه تقریبا شوکه میشوند، در عین ناباوری پروانه خیلی راحت میزاید، بعدها پروانه به اسطورهی راحت زاییدن بدل میشود و حتی یک دانشگاه خارجی میخواهد مجسمهاش را در حین زاییدن بسازد، بعد از کلی نامه نگاری پلنگ در قبال پول کلانی راضی میشود که مجسمه زنش را بسازند به این شرط که در محلهشان آن را نفروشند بالاخره بحث غیرت و . در میان است، پول موافقت به قدری هست که پلنگ میتواند یک خانه باغ در شمیران برای خودش و خانوادهاش بخرد. اما سالها بعد که پلنگ خوراک مور و ملخ شده و مور و ملخهایی که او را خوردهاند چندین نسل زاد و ولد کردهاند، یکی از نوادگان او مجسمهی جدش را در آمریکا در یک کالج پزشکی میبیند و از آن عکس میگیرد در فیس بوکش میگذارد و همهی کازینهایش را نیز تگ میکند، اصلا همین عکس مجسمه باعث میشود یکی از کازینهایش که غرق الکل و مواد است، سر عقل بیاید و برود دانشگاه ثبت نام کند و پزشک ن شود.
خبر به دنیا آمدن بچهها را کلثوم بدخواه و بدطینت به پلنگ میدهد، پلنگ نمیداند خوشحال باشد یا ناراحت؟ بالاخره بچه دار شده است اما او در بدترین حالت انتظار دو بچه را داشته است نه چهارتا! او در رویاهایش یک پسر داشته است که بعد از نام او را ادامه دهد، نه سه پسر و یک دختر.
القصه، پروانه و بچههایش به خانه منتقل میشوند، خانه که چه عرض کنم، یک اتاق از خانهی قمرخانم که اجارهاش هم همیشه عقب است، پلنگ اما یک تنه بار خانواده را به دوش میکشد و نمیگذارد خم به ابروی، پروانه، شیرعلی، گرگعلی، ببرعلی و آهو بیاید.
این خانواده سالیان سال غرق خوشبختی زندگی میکنند و بچهها هر یک برای خود کسی میشوند، قصهی ما به سر رسید، کلاغه حیرون و سرگردون به دنبال لونهاش میگرده.
هم ,پروانه ,پلنگ ,یک ,است، ,شاگرد ,است و ,را به ,و در ,است که ,او را ,مختصات زمانی داستان
درباره این سایت