محل تبلیغات شما



روستایی که به آن منسوب هستیم ، چنل تلگرام دارد و نمی‌دانم چرا من هم عضوش هستم من تاکنون آن روستا را ندیدم و احتمالا هیچ گاه نیز نخواهم دید، در هر حال دیروز اطلاعیه زده بودند که از طرف دامپزشکی مرکز، فردا صبح می‌آیند روستا تا به پرندگان واکسن بزنند و از اهالی خواسته بودند که یک ظرف تمیز پلاستیکی در دار، هم همراه داشته باشند تا دارو بگیرند و یک هفته به پرنده‌ها بدهند، در ضمن پرنده‌ها نیز باید از جمعه شب تا بعد از دریافت واکسن تشنه باشند.

احتمالا دیشب زنی که هم نام (اسم من بسیار پرکاربرد هست و در هر خانواده حداقل یک زهرا وجود دارد)  و هم فامیل من است و باز هم احتمالا هم سن من (باز هم در هر خانواده‌ای حداقل یک دهه‌ی شصتی هست) است، بعید هم نیست نام پدرش همنامِ نام پدر من باشد، به مرغ و خروس‌هایش آب نداده است، شاید دلش هم سوخته باشد و دور از چشم دیگران به آن‌ها آب داده باشد و در دلش گفته باشد این دامپزشک‌های شهری هیچی حالیشون نیست و این زبون بسته‌ها از بی آبی تلف می‌شن! شاید یک مرغِ نور چشمی هم داشته باشد که من دوست دارم اسمش گل باقالی باشد، حتی به گل باقالی عزیزش هم بیشتر آب داده، شب‌ موقع خواب در حالی که شوهرش خرناس می‌کشد با خود فکر می‌کند اگر مرغ و خروس‌ها رو برد و مرغ و خروس‌ها مردن جواب نوه‌اش که تازه زبان باز کرده است و  عاشق خروسِ جدید هست را چه بدهد؟ 


وقتی خبر فوت بابا را به پدربزرگم (بابای مامان، آقا علی آقا) می‌دهند، همراه مادربزرگ و خاله‌ام می‌آیند خونه‌ی مامانم، که به مامانم بگویند چه اتفاقی افتاده است، آقا علی آقا به مامانم می‌گوید" مرضیه، سرکار ممد رو برق گرفته ولی تو مشکی‌ات رو بپوش". اگر من کاره‌ای بودم نوبل دادن خبر بد را به آقا علی آقا می‌دادم، تقریبا یک سال و نیم بعد از فوت بابا، آقا علی آقا هم فوت کرد.

 


آقای محمودآبادی

با سلام و احترام 

آقای محمودآبادی من از شما ناراحت هستم، امروز مراسم سومین سالگردتان را برگزار کردیم،بله شما سه سال است که نیستید،سه سال است که مادرتان که نورچشم‌تان بود می‌آید بر سر مزارتان و مزارتان را با گلاب می‌شوید دل همه را آتش می‌زند،سه سال است من دختر ارشدتان،تا نام شما می‌آید بغضم می‌ترکد،سه سال همسرتان مری،تنها است،سه سال دختر کوچک‌تان که بلبل شما بود،بین غم و اندوه در رفت‌ ‌و آمد است،پسرتان،آرزویش این بود که شما در گوش پسرش اذان بگویید ولی نبودید،نیستید که در غم و شادی کنارمان باشید!!! فکر کنید آیا این قرار ما بود ؟که شما نباشید و ما باشیم؟مگر قرار نبود که خاک سرد باشد پس چرا بعد از سه سال،حال‌مان بد است؟می‌دانید من زن گنده‌ی سی و شش ساله به دخترهایی که بابا  دارند حسودی‌ام می‌شود؟می‌دانید هر موفقیتی را که کسب می‌کنم می‌گوید اگر شما بودید چه‌قدر خوشحال می‌شدید؟می‌دانید اسم نجف که می‌آید دلم می‌ترکد؟نمی‌دونم اما من از شما گله دارم!!! کاش بودید ولی اختلاف داشتیم!کاش بودید و قوانین‌تان هم بود.کاش اختلافات‌مان حل می‌شد قبل از اینکه نباشید!

آقای محمودآبادی،بابای قشنگم،شما که طبق عقاید و خدایی که به آن معتقد بودید در بهشت برین الهی به سر می‌برید،به پروردگارتان بگویید دختری بر روی زمین است که نه راه پیش دارد نه راه پس! و از بابای قشنگش ،دلخور است!


دیشب در یک گروه خانوادگی اد شدم و خبر فوت شدن زن عموی مامان را خواندم، با زی به این نتیجه رسیدیم که به ما چه که به مامان بگیم، یکی دیگه بهش بگه، فعلا که مامان نمی‌دونه، با این اوضاع کرونا هم که فعلا مراسمی در کار نیست، پس خیلی مهم نیست مامان کی بفهمه! 

صبح تو بانک، رییس بانک به افرادی که دستکش دست شون نبود، اجازه ورود به بانک رو نمی‌داد، ملت همیشه در صحنه و همیشه معترض هم داد و فریاد راه انداخته بودند که بنا به کدام قانون ما رو راه نمی‌دین!!! و فحش بود که در فضای پرتاب می‌شد.اوضاعی بود.کرونا همین جوری داره پیش میره و معلوم نیست چی در انتظارمون هست، من هم فعلا دورکاری، کارها رو رفع و رجوع می‌کنم. قنادی‌ها و رستوران‌ها اغلب بسته هستند، در واقع عید و سمنو و . هم نداریم اما من امروز برای خودم سمنو خریدم که  بنا به روایت جمشیدِ رادیو چهرازی، زندگی هنوز خوشگلی‌هاش رو داشته باشه.


کرونا تقریبا همه‌ی برنامه‌های‌مان را دگرگون کرده است، دگرگون کلمه‌ی مناسبی نیست، کن فی کرده است، دانشگاه که تعطیل است البته در همین روزهای تعطیل یک جلسه برگزار شد که آن هم به کرونا گذشت من هم عجله داشتم که جلسه زودتر تمام شود تا به قرارم با زی برسم با همه چی موافقت کردم البته که جلسه طول کشید. حالا قرار است بیست و دوم اسفند امتحانات معرفی به استاد برگزار شود، از آن طرف تعطیل است از این طرف امتحان!!!! اغلب کارهای دفتر را نیز دورکاری در خانه انجام می‌دهیم.

آبان ماه بلیط چین خریدیم که تعطیلات نوروز بریم چین، برنامه‌ی درهمی هم داشتیم که با وجود کرونا، خودمان بلیط را کنسل کردیم و صد البته جریمه دادیم، مقصد بعدی‌مان روسیه بود بلیط گرفتیم و برای ویزا، اقدام کردیم، برای ویزا باید برنامه‌ی سفرمان مشخص می‌بود، هتل مسکو و سن پترزبورگ را گرفتیم و بلیط رفت و برگشت مسکو سنت پترزبورگ را نیز خریدیم و با دلی آرام و قلبی مطمئن مدارک را تحویل سفارت دادیم و ویزای‌مان صادر شد اما کرونا نیز به ایران رسید و پرواز رفت کنسل شد،  پول ویزا و پرواز رفت وبرگشت مسکو سن پترزبورگ، هتل سن پترزبورگ و جریمه ی کنسلی پرواز برگشت مسکو تهران، رفت که رفت.

کرونا هم که قرنطینه‌مان کرده است حدود دو هفته است مامان و زی را ندیده‌ام، واتزاپ و . هست امیدوارم لااقل این قرنطینه‌ی اختیاری پاسخ دهد و کرونا برود همان جایی که پشه‌ها زمستان می‌روند، من قول داده‌ام کرونا که تموم شد برم از مغازه‌ی خوشحالی فروشی بازار تهران، تم "کرونا خوب شد که رفتی بخرم" و مهمونی بگیریم. با این اوضاع عید و آجیل و شیرینی هم نداریم.

به تقویم شمسی امروز روز مرد و پدر است و به تقویم میلادی روز زن است. دیگر از طنزهای روزگار است. اینستاگرام پر شده از عکس پدر و همسر و مادرها! پتیزای قرمه سبزی که هر فرد به فراخور اعتقاد و اندیشه اش برشی از آن را می‌خورد.


این روزها، حال عمومی جامعه بد است و  حال من هم شبیه به حال عمومی جامعه است. چرا؟ اگر از همه ‌ی اتفاقات این چند ماه بگذریم، کرونا ویروس همه‌ی برنامه‌ها را جا به جا کرده است، بحرانی که جهان با آن دست و پنجه نرم می‌کند و وطنم پاره‌ی تن من هم، مثل همیشه در بحران مانده است، راه حل چیست؟ بگذاریم بگذرد تا ببینیم چه می‌شود! وطنم پاره‌ی تنم، در اواسط دهه‌ی چهارم زندگی مثل مرگ خوارها، مشغول بلعیدن شادی‌هایی است که بدون اغراق با خون دل دخیره کرده‌ایم.

 


مامان زنگ می‌زند و می‌گوید:" فلان جا، تظاهرات است، نری‌ها. بابات نیست بیاد درت بیاره، منم نمی‌دونم کجا می‌برنت، بیام دنبالت." حالا بابا طرفدار سرسخت نظام بود.فکر می‌کنم مرگ انسان‌ها را لطیف می‌کند، بازماندگان یادشان می‌رود که متوفی چه خصوصیات اخلاقی داشت، متوفی تبدیل به سوپرمنی می‌شود که راه حل همه‌ی مشکلات را می‌داند، یک دانای کل، که اگر بود چه اتفاقاتی که نمی‌افتاد و یا چه اتفاقاتی که می‌افتاد.

مامان را مطمئن کردم که نمی‌روم! چند روز قبلش مامان را مطمئن کردم که جنگ نمی‌شود، اگر هم جنگ شد همه با هم می‌رویم جایی که خبری از جنگ نباشد. روز قبلش شور انقلابی گرفته بودش که اگر جنگ شود من می‌رم و می‌جنگم، میثم هم از این ور می‌گفت:"آره با هم می‌ریم." باز هم مامان را مطمئن کردم که موشک بارون نمی‌شود، تهران را نمی‌زند و جالب این بود که در میانه‌ی این همه اطمینان خاطر، خودم اضطراب داشتم که اگر این اتفاق‌ها افتاد چی؟ روزی که اعلام کردن که هواپیمای اکراین را ایران زده است، زنگ زدم به مامان، مامان مثل همیشه پرسید" حالا چی میشه؟" منم براش داستان ساختم که همه چی خوب میشه و اتفاقی نمی‌افته و جنگ نمیشه، همین طوری وسط حرف زدن‌هامون پرسید:"میثم کجاست؟" گفتم:"فرودگاه" در کسری از ثانیه گفت:" بگو بیاد اینجا، اینجا نزدیک هست، یهو فرودگاه رو می‌زنن" منم باز اطمینان بهش دادم که نه مادر من، خبری نیست. به قول خودش من این طوری نبودم، سمیعی من رو این طوری کرد، حالا این طفلک سمیعی کی هست؟ همون بخت برگشته‌ای که زنگ زده خونه مامان و گفته به پسرتون بگین با شناسنامه‌ی پدرش بیاد اینجا! و درد مامان اینه که چرا سمیعی به خودش نگفته چی شده و یا نگفته خودش بره اونجا من فکر می‌کنم همه تو زندگی‌شون یه سمیعی دارن که قبل از اینکه سمیعی کاری انجام بده، اون‌ها خوب و خوش و خرم بودند و سمیعی همه چی رو خراب کرده! سمیعی اسم مستعار آغاز کننده‌ی تمام استرس‌ها است.


روزهای ترسناکی است، روزهای از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود است.

مامان می‌گوید" اگر هم جنگ شود چیزی نمی‌شود، مگر هشت سال جنگ شد چی شد؟اون موقع جوون بودم و بچه‌ی کوچیک داشتم و بابات هم جبهه بود، الان نه بابات هست، نه بچه‌ی کوچیک دارم، نه جوونم!نترس اگر جنگ بشه چیزی نمیشه!"


چند روز است که در ذهنم داستان خانواده‌ای در رفت و آمد است، مختصات زمانی داستان حدود  هفتاد سال پیش در تهران است. داستان زن و مردی است که چندسال است ازدواج کرده‌اند و بچه دار نشده‌اند، اسم مرد جانعلی است ، در مورد شغل مرد انتخاب‌های زیادی دارم، شاگرد عطاری، شاگرد فرش فروشی، گارسون رستوران، شاگرد میراب  که آب حوض هم می‌کشد، فرش هم می‌شورد، برف هم پارو می‌کند، کارگر صابون پزی و باغبون، یا اصلا نوکر! دقیق نمی‌دانم مرد چه شغلی دارد؟ اما دوستی دارد که او شاگرد عطاری است، مرد خال‌های زیادی دارد، خصوصا صورتش، به همین دلیل در میان دوستانش به "علی پلنگ" (آن موقع اینستاگرام نبود پس به طریق اولی پلنگ‌هایش نیز وجود  نداشتند) معروف است، زن داستان اسمش پروانه است، پروانه لب حوض به دنیا آمده است و در حین به دنیا آمدنش چشم مادرش زهرا سلطان به یک پروانه افتاده است و بعد از حدود دو ماه دعوا با شوهرش و قوم و خویش، بالاخره اسم پروانه، پروانه می‌شود، اگر به خواست من باشد پروانه هم باید سر کار برود، شاگرد خیاطی، اوستا سرحمومی، یا حتی کلفت باشد، من بر این باورم که کلید حل بسیاری از مسائل جوامع انسانی، شغل است، اگر اعضای یک جامعه شغلِ تقریبا مناسبی داشته باشند، اوضاع جامعه از لحاظ اقتصادی و اجتماعی خوب است، حتی اگر آن شغل کیش کردن آب باشد، برگردم به داستان پروانه و علی پلنگ، در هر حال به نظرم بهتر است پروانه، شاگرد اوستا سر حمومی باشد که هم پولی دربیارد و هم بیکار و بی عار نباشد و نقشی هم در توسعه‌ی اقتصادی جامعه داشته باشد، در هر حال این زن و شوهر با این پیشینه، در حالی که روز را شب می‌کنند و می‌گذرانند، با تغییری مواجه می‌شوند؛ آن هم باردار شدن پروانه است، اولین کسی هم که فهمید کلثوم خانم، دلاک طراز اول و بدخواه حمام بود، که به هیچ وجه آبش با پروانه در یک جو نمی‌رفت، شاکی بود که چرا پروانه برای مشتری‌های او داروی نظافت و حنا می‌گذارد، یا روزی که  حمام را قرق می‌کنند، پروانه خودش را به مشتری‌های پولدار می‌چسباند و برای‌شان تنگ تنگ شربت می‌آورد،پروانه تبریک کلثوم را به طعنه گرفت و بغض کرد و در دلش گفت، باز من شوهر کردم، کلثوم چی که از بس زشت است مرد زن مرده هم به سراغش نمی‌آید، از بدجنسی‌اش خوشحال شد و نیشخندی زد و طعنه‌ی کلثوم را فراموش کرد.

اما با گذر زمان، طعنه‌ی کلثوم به واقعیت تبدیل شد و گویا پروانه واقعا حامله بود. در این میان علی پلنگ از همه خوشحال‌تر بود اما گاهی هم می‌ترسید او به پروانه نگفته بود یک شب که مست و پاتیل پای بساط عرق خوری با دوستش که شاگرد عطاری بود نشسته بود، راز دلش را به دوستش گفته بود که مشکل او هست که بچه دار نمی‌شود اینکه در آن زمان پلنگ از کجا این رو متوجه شده بود را من هم نمی‌دانم، کلا پلنگ از این مردهایی هست که زیاد حرف نمی‌زد و به زور باید حرف از دهانش کشید، طوری که وقتی در مهمانی او را ببینی فکر می‌کنی لال است و پروانه طفلک با یک شوهر لال چه می‌کند؟ مامان به من می‌گوید تو به بابات رفتی، حرف رو به زور باید از دهنت بیرون آورد، در حالی که به نظرم خودم من خیلی هم حراف هستم و اگر مخاطب پایه باشد می‌توانم ساعت‌ها حرف بزنم و آسمون و ریسمون ببافم، برگردیم به قصه،دوستش هم در عالم رفاقت، علفی به او می‌دهد و می‌گوید این را هر روز، بجوشان و بخور، مشکل حل می‌شود، اما احتمال چندقلوزایی زنت هم هست، پول‌هایت را جمع کن که یهو باید خرج دو بچه را بدهی، پلنگ خیلی حرف دوستش را جدی نمی‌گیرد، دوستش در قبال علفی که به او می‌دهد؛ پولی نمی‌گیرد، فقط به پلنگ اصرار می‌کند که در این مورد با احدی حرف نزند و درمان را رها نکند و تا حصول نتیجه ادامه دهد، حدود سه سال پلنگ آبِ علف را می‌خورد. 

دوستِ شاگردِ عطار پلنگ، احساس ابوعلی سینایی داشته است و فکر می‌کرده حرام شده است، اوستایش او را خیلی آدم حساب نمی‌کند و کارهای بیخود و پادویی به او می‌دهد، او که من بعد به او سینا می‌گوییم، برای مبارزه با حس هیچ آدمی نشدی درونش،خودش دست به کار می‌شود و در غیاب اوستایش،دست به ترکیب داروها می‌زند و داروهای ترکیبی خود را به خورد خلق الله می‌دهد،دارویی هم که به پلنگ داده دست ساز خودش است و در واقع از پلنگ به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کرده است و منتظر است که روی پلنگ جواب بگیرد تا ترکیبش را به تولید انبوه برساند و بر سر هر کوی و برزنی تبلیغ دارویش را بکند، از شما چه پنهان نقشه‌هایی هم برای تولید انبوهش دارد اگر بپرسید چه نقشه‌هایی من هم دقیق نمی‌دانم، احتمالا به دنبال توسعه کسب و کار و تبدیل استارت آپش به شرکت دانش بنیان است که مالیات هم ندهد ببخشید از مختصات زمانی داستان بیرون زدم. 

یک روز که هنوز مانده تا پروانه نه ماهش شود، پروانه در حمام می‌زاید، آن هم نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، بلکه چهارتا! همه تقریبا شوکه می‌شوند، در عین ناباوری پروانه خیلی راحت می‌زاید، بعدها پروانه به اسطوره‌ی راحت زاییدن بدل می‌شود و حتی یک دانشگاه خارجی می‌خواهد مجسمه‌اش را در حین زاییدن  بسازد، بعد از کلی نامه نگاری پلنگ  در قبال پول کلانی راضی می‌شود که مجسمه زنش را بسازند به این شرط که در محله‌شان آن را نفروشند بالاخره بحث غیرت و . در میان است، پول موافقت به قدری هست که پلنگ می‌تواند یک خانه باغ در شمیران برای خودش و خانواده‌اش بخرد. اما سال‌ها بعد که پلنگ خوراک مور و ملخ شده و مور و ملخ‌هایی که او را خورده‌اند چندین نسل زاد و ولد کرده‌اند، یکی از نوادگان او مجسمه‌ی جدش را در آمریکا در یک کالج پزشکی می‌بیند و از آن عکس می‌گیرد در فیس بوکش می‌گذارد و همه‌ی کازین‌هایش را نیز تگ می‌کند، اصلا همین عکس مجسمه باعث می‌شود یکی از کازین‌هایش که غرق الکل و مواد است، سر عقل بیاید و برود دانشگاه ثبت نام کند و پزشک ن شود.

خبر به دنیا آمدن بچه‌ها را کلثوم بدخواه و بدطینت به پلنگ می‌دهد، پلنگ نمی‌داند خوشحال باشد یا ناراحت؟ بالاخره بچه دار شده است اما او در بدترین حالت انتظار دو بچه را داشته است نه چهارتا! او در رویاهایش یک پسر داشته است که بعد از نام او را ادامه دهد، نه سه پسر و یک دختر.

القصه، پروانه و بچه‌هایش به خانه منتقل می‌شوند، خانه که چه عرض کنم، یک اتاق از خانه‌ی قمرخانم که اجاره‌اش هم همیشه عقب است، پلنگ اما یک تنه بار خانواده را به دوش می‌کشد و نمی‌گذارد خم به ابروی، پروانه، شیرعلی، گرگعلی، ببرعلی و آهو بیاید.

این خانواده سالیان سال غرق خوشبختی زندگی می‌کنند و بچه‌ها هر یک برای خود کسی می‌شوند، قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه حیرون و سرگردون به دنبال لونه‌اش می‌گرده.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها